منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

-من؟
-بله خود تو از اون موقع که اومدیم تو یه لحظه ام برای نگاه کردن به اون از دست ندادی.حتی فرصت نکردی یه قاشق غذا بخوری همه اش نگاهت به اون میز بود.
به غذایی که جلوی دستم بود نگاهی انداختم درست می گفت دست نخورده بود.بدون اینکه جوابی به او بدهم شروع به خوردن کردم.هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که یکی از خدمه های رستوران مقابلم ایستاد و گفت:ببخشید این مال شماست و کارتی تحویلم داد و رفت.با تعجب به کارت نگاه کردم کارت از ان اقایی به اسم سامان مقدم بود.هر چه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم.نگاهم به اقای فرهنگ که با دقت نگاهم می کرد انداختم.کارت را از دستم گرفت و با نگاهی به ان گفت:باعث تاسفه که با من همکاره.
-ولی من این اقا رو نمی شناسم
-خب کارتش رو داده که با هم اشنا بشید.هم می تونی بری شرکتش هم می تونی با همراهش تماس بگیری.
-با حرص گفتم:خوب شد راهنمایی کردید و گرنه نمی دونستم چطوری میشه باهاش ارتباط برقرار کنم.
-خواهش می کنم.
با عصبانیت بلند شدم.او هم پول غذا را روی میز گذاشت و بی انکه حرفی بزند به دنبالم امد.از در رستوران که بیرون امدم اقای فرهنگ با لحن مسخره گفت:بیچاره اقا سامان گرفتارت شده.با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:ببخشید اگه ممکنه این اقا سامان رو نشون من بدید.
با لحن مسخره ای گفت:یعنی به همین زودی قیافه اش رو فراموش کردی؟
با جدیت گفتم:این لطف رو در حق من بکنید.
-همون اقایی که به ماشینش تکیه داده و سیگار می کشه.
نگاهی به ان مرد انداختم.سری برایم تکان داد و لبخند زد.با عصبانیت به طرف او رفتم و کارت ویزیتش رو مچاله کردم و جلوی پایش پرت کردم و چنان نگاه تحقیر امیزی به او انداختم که بی معطلی سوار ماشینش شد و رفت.
به طرف اقای فرهنگ رفتم و به او که با تعجب رفتن مرد را نگاه می کرد گفتم:به چی نگاه می کنید؟
-هیچی چی بهش گفتی؟
-اونقدر بی شخصیت بود که نتو نستم خودمو راضی کنم تا باهاش دهن به دهن بشم.باور کنید من اصلا متوجه اون مرد نشدم.متاسفانه من توی خودم بودم این رستوران پاتوق من و روزبه بود همیشه هم پشت همون میز گوشه رستوران می نشستیم.
تا مقابل خانه هر دو سکوت کردیم.هنگامیکه توقف کرد گفتم:ممنون اقای فرهنگ امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم.
-حرفایی که زدم جدی بگیر با مامانت صحبت کن تا هر چه زودتر از اینجا برید من می تونم به یکی از دوستام سفارش کنم ظرف دو سه روز خونه تون رو بفروشه و یه مجتمع بهتون معرفی کنه.
در حالیکه پیاده می شدم گفت:ولی بهتون گفتم ما مشکل مالی داریم.
-خب از عموت کمک بگیر
-درباره اش فکر می کنم.
-کار درستی می کنید.
-خب ببخشید که مزاحمتون شدم خدا نگهدار
-تا برسی در خونه منتظرت می مونم و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.
در را بستم و وارد مجتمع شدم.با عجله پله ها را بالا دویدم.حالا می فهمیدم چقدر از این سه نفر می ترسیدم.وقتی وارد خانه شدم از شدت ترس به نفس نفس افتادم.ناگهان مامان مقابلم ظاهر شد و گفت:چیه رمینا چرا نفس نفس می زنی؟
-سلام
-سلام چیزی شده؟
-نه فقط از پله ها دویدم
-برای چی؟
همین طوری.......شام خوردید؟
-اره خوش گذشت؟
-بد نبود
اصلا حال و حوصله نداشتم ولی برای اینکه مامان شک نکند لباسهایم را سریع عوض کردم و پیش او رفتم در حالیکه می نشستم گفتم:خب چه خبر؟
-تو چه خبر؟
-خبر خاصی ندارم.
-ولی قیافه ات یه چیز دیگه می گه
-یه کم خسته ام
-حتما از شدت خستگی از پله ها دویدی.تو رمینای همیشگی نیستی.حالا بگو ببینم چی شده؟
-چیزی نیست
-افرین حالا دیگه به من دروغ می گی؟
-نه یعنی چیز مهمی نیست
-تو بگو تشخیص اینکه مهم هست یا نه با من
-مامان میگم بهتر نیست اینجا رو بذاریم برای فروش
-برای چی؟
-خب.....همسایه هامون زیاد ادمای نرمالی نیستن.
-مگه تو می خوای با اونا رفت و امد کنی که برات مهم باشه نرمال هستن یا نه!
-نه ولی خوشم نمیاد با همچین ادمایی یه جا زندگی کنم.
-ولی خودت بهتر از من می دونی........ما مجبوریم اینجا زندگی کنیم
-نه چه اجباری خب به یه جای دیگه عوضش می کنیم.
-مجتمع های دیگه هم مثل اینجاست توشون همه جور ادمی پیدا می شه
-من می تونم از اقای فرهنگ کمک بگیرم تا یه جای خوب بهمون معرفی کنه
-جای خوب پول می خواد عزیز من
-خب بهش می گم ما همین اندازه بیشتر پول نداریم
-من اصلا علت این اصرار تو رو نمی فهمم
-منم علت مخالفت شما رو نمی فهمم
-ببین رمینا اولا با من بحث نکن ثانیا از فکر این کار بیا بیرون در ضمن خوشم نمیاد از این اقای فرهنگ کمک بخوای در هیچ موردتفهیم شد؟
-ولی مامان من نمی تونم از این فکر بیرون بیام.باید هر چه زودتر از اینجا بریم
-منظورت از باید چیه؟
-یعنی خواهش می کنم موافقت کنید
-به هیچ عنوان
-مامان چرا مثل بچه ها رفتار می کنید؟
-من مثل بچه هام یا تو که به یه دلیل احمقانه می خوای از اینجا بریم؟
بی اختیار به گریه افتادم و به اتاقم دویدم.چند دقیقه بعد مامان وارد اتاقم شد و روی تختم نشست.چند لحظه بعد ارام ارام موهایم را نوازش کرد.از وقتی به یاد داشتم جلوی کسی گریه نکرده بودم ولی امروز برای دومین بار این کار را کرده بودم.
-رمینا تو داری گریه می کنی.گریه کردنت رو فراموش کرده بودم.به من بگو چی شده.باید اونقدر مهم باشه که به گریه افتادی بگو عزیزم نذار صد تا فکر ناجور به سرم بیفته
-دلم را به دریا زدم و گفتم:مامان من می ترسم
-از چی؟
-از سه تا پسرای این مجتمع اونا همیشه توی راه پله مزاحمم میشه
مامان با عصبانیت گفتن:غلط کردن
دستش رو گرفتم و گفتم:مامان به خاطر خدا عصبانی نشید.اونا خیلی بی ادب و سمج هستن.من خیلی ازشون می ترسم واقعا هر کاری که بگید از اونا بر میاد.من هر صبح و بعد از ظهر می میرم و زنده میشم.باور کنید احساس امنیت نمی کنم.حتی الان که توی خونه ام.
-از فردا تا سر خیابون باهات میام.
-نه مامان این راهش نیست اگه یه روز توی خیابون مزاحمم شدن چی؟
-چند روز که کم محلشون میرن سراغ کار و زندگی خودشون
-مامان چرا متوجه نمی شید من هیچوقت به اونا محل نمی ذارم.ولی اونا دست بردار نیستن
-رمینا عزیزم تو الان ترسیدی هیچ غلطی نمی تونن بکنن.
-اره من ترسیدم خیلی ام ترسیدم باور کنید اونا از حیوون وحشی ترن و دوباره به گریه افتادم.
-رمینا بس کن تو داری منم می ترسونی.
در حالیکه گریه می کردم گفتم:مامان خواهش می کنم از اینجا بریم من دیگه نمی تونم اینجا زندگی کنم.
ناگهان مامان با وحشت نگاهی به من انداخت و بریده بریده گفت:رمینا...نکنه اتفاقی...برات افتاده....اره؟ومحکم تکانم داد.
-نه مامان ولی می ترسم بیفته شما باید به فکر من باشید من نمی خوام برام مشکلی پیش بیاد
-رمینا پس خیالم راحت باشه؟
-اره مامان ولی من دیگه نمی خوام اینجا باشم باشه مامن؟
-اخه.....
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
-فکر پولش رو نکنید من با اقای فرهنگ صحبت می کنم تا جایی برامون پیدا کنه گه پول اضافه تر نخواد.مامان جون موافقت کنید به خاطر من
-برای چی به اقای فرهنگ می خوای بگی؟
-برای اینکه اشنا داره زود می تونه خونه مون رو بفروشه و یه جای خوب برامون پیدا کنه
مامان در حالیکه بر می خاست گفت:خب روز سختی داشتی حالا بهتره بخوابی فردا خودم تا سر خیابون همراهت میام.عصرم سر خیابون منتظرت می مونم و رفت.
از اینکه مجبور نشده بودم جریان وحشتناک عصر را برای مامان تعریف کنم خدارو شکر کردم.دوباره تمام ماجرای راه پله مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت.از فکر اینکه اگر اقای فرهنگ چند لحظه دیرتر به انجا رسیده بود چه اتفاقاتی برای من می افتاد مو به تنم ایستاد.دلم نمی خواست دوباره ان اتفاق برایم بیفتد.چشم هایم را بستم و سعی کردم بخوابم.

********************
چند ضربه به در اتاق فرهنگ زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:با من کاری داشتید؟
-بله موضوع خونه چی شد با مامانت حرف زدی؟
-بله و موافقتش رو جلب کردم اگر لطف کنید و از دوستتون بخواید هر چه سریع تر برای خونه مشتری پیدا کنه ازتون ممنون میشم.
-خوش شانسی چون همین الان براش مشتری پیدا کردم باهاش تماس می گیرم عصز بیاد خونه رو ببینه و اما در مورد خرید خونه متاسفانه نتونستم جایی رو پیدا کنم.البته توی مجتمع خودمون یه هشتاد متری هست یعنی بیست متر از الانتون کوچکتره که فکر نمی کنم مامانت موافقت کنه.البته اینجوری نمی خواد چیزی سر بدید ولی خوب مزایای خوبی داره که یکیش اینه که توی مجتمع همه اقایون متاهلن یعنی هیچ پسری مجردی وجود نداره البته به جز من که از جانب منم خیالت راحت باشه چون قصد دارم ازدواج کنم.البته مثل خونهه قبلی اینم طبقه سومه.هر وقت مایل باشی می تونی بیای خونه رو ببینی.
-باید با مامان صحبت کنم اگر موافق بود باشه
-یه جای دیگه هم یه اپارتمان صد متری سراغ دارم ولی هم پول می خواد هم اینکه دو تا پسر مجرد داره هم یه دختر بهاسم تینا
-گفتم که پول اضافی نداریم
-یعنی فقط مشکل پوله چیز دیگه ای نیست؟
-اگه منظورتون تیناست باید بگم بزرگتر از تینام رو ادم کردم و از اتاقش بیرون امدم.

***********
وقتی شرایط دو اپارتمان را به مامان گفتم بدون هیچ اعتراضی با اپارتمان هشتاد متری موافقت کرد.بدون شک می دانست اگر اپارتمان بزرگتر را انتخاب کند من به سراغ عمو میروم تا کمکمان کند.هنوز حرفهایمان تمام نشده بود که تلفن به صدا درامد.پشت خط اقای فرهنگ بود و. اطلاع داد برای خانه مشتری اورده و در جواب او که می پرسید:می تونه بیاد خونه رو ببینه گفتم:بله مشکلی نیست.
-خب پس تا چند دقیقه دیگه میاد.فعلا خداحافظ
-خدا نگهدار و گوشی را گذاشتم و گفتم:مامان الان مشتری میاد
نگاهی به گوشه کنار خانه انداختم تا ببینم همه چیز مرتب است یا نه که صدای زنگ را شنیدم به طرف در رفتم و انرا باز کردم و با اقای محمدی روبرو شدم.اقای محمدی با خونسردی کامل گفت:سلام خانم بنده محمدی هستم برای خرید خونه خدمتتون رسیدم.می تونم نگاهی به خونه بندازم؟
-بله بفرمایید
اقای محمدی نگاهی گذرا به هال انداخت و گفت:می تونم یه نمگاهی به اتاق های خواب بندازم؟
بدون حرف به طرف اتاق مامان به راه افتادم و در ان را باز کردم و سپس اتاق خودم را نشان او دادم.اقای محمدی در حین اینکه درون اتق ها را نگاه می کرد گفت:تصمیم برای فروش قطعی خانوم؟
-بله
در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:پس هر روز که مایل بودید با من تماس بگیرید و کارتش را به دست مامان داد.......البته من تا سه روز دیگه قراره برم جنوب و میل دارم قبل از رفتن معامله رو تموم کنیم.........خدانگهدار خانوما و رفت.
با خوشحالی رو به مامان کردم و گفتم:اخ جون خونه رو پسندید.

**********

پایان صفحه 181
پایان فصل هشتم
ادامه دارد........


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:11 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 76
بازدید کل : 5321
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1